به گزارش میهن پست – اولین باری که جلوی دوربین نشست، مجری نبود. یک شاعر جوان بود، مهمان یکی از برنامه های شبکه جام جم. هیچ فکر نکرده بود از تابستان ۸۴ هر روز باید روبروی دوربین یک برنامه تلویزیونی اجرا کند.
روبروی دوربین شبکه «زاگرس» (کرمانشاه) و برنامه «خط مستقیم» در شبکه تهران تا به «تازه ها» برسد؛ به برنامه ای که چهار سال آن را اجرا کرد و اسم او را سر زبان ها انداخت.
حالا همه از دختر جوانی به نام «آزاده نامداری» حرف می زدند که به سبک عادل فردوسی پور اجرا می کند. با همان تندتند حرف زدن ها و خنده ها و حرکت دست ها. خودش هم می گفت شاید ۱۰ سال بیدار ماندن در دوشنبه شب ها و تماشای «نود» روی او تاثیر گذاشته یا شاید هم ژنتیکی باشد!
خودش اما نمی خواست مجری باشد. فارغ التحصیل رشته مدیریت صنعتی بود اما دلش می خواست پشت صحنه کار کند. متن و نمایشنامه بنویسد اما از همان «تازه ها» تصمیم گرفت مجری باشد و «غیرمنتظره» و «جمع ما» را هم اجرا کرد.
در روزهای غیبت اجرای اجباری در تلویزیون، برنامه هم ساخت و از نویسندگی و اجرا تا تهیه کنندگی «خانمی که شما باشی» را تجربه کرد. خانم مجری هنوز به اندازه همان روزها تند تند حرف می زند اما دنیای آرام تری را تجربه می کند و از یک رشته فنی به تحصیل در رشته روانشناسی رسیده. اینها جواب هایی است از دنیای این زن در آستانه ۳۰ سالگی با ۱۰ سال سابقه اجرا در تلویزیون.
طولانی ترین روز زندگی تان کی بود؟
یک روز صبح در دانشگاه که بابام بهم زنگ زد. بابام همیشه انرژی مثبت و خبر خوش دارد ولی آن روز گفت بابابزرگم فوت شده. بابابزرگم تهران نبود و من هم در یک سال گذشته اش به دلیل گرفتاری های شخصی نرفته بودم بهشان سر بزنم. هر روز می گفتم می روم سر می زنم ولی هر روز هم این موضوع را به تعویق می انداختم.
هیچ وقت از فکرم عبور نمی کرد که فرصتم تمام شود. تا بروم خانه لباس عوض کنم و سوار ماشین شوم و در جاده به خانه اش برسم، احساس می کنم آنقدر طول کشید که بیشتر از ۱۲-۱۰ ساعتی بود که توی راه بودم. تلخی آن روز هنوز در ذهنم مانده. خواب پدربزرگم را هم زیاد می بینم. در خواب هم دقیقا همین را می بینم که مواظبش نبوده ام. احساس می کنم او به مراقبت و کمک نیاز داشت و من نبودم. وقتی کاری از دستم برنمی آید، خیلی غم انگیز است.
اگر آخرین بازمانده زمین باشید، چکار می کنید؟
از الان زمین مال من است. پس احتمالا شروع می کنم به سیاحت و گشتن. سر می زنم به همه سوراخ سنبه هایی که وقتی همه بودند، نمی توانستم در آنها سرک بکشم. همه وقتم را می گذارم برای گشت و گذار. احتمالا اولین مقصدم مکه است چون وقتی تنها باشم احتمالا بیشتر از تفریح، به چیزی نیاز دارم که نترسم. رفتن به جایی مثل رم هم خوب است اما آنجا آدم فقط می تواند چرخی بزند و برگردد ولی احساس امنیت نمی کند. تنها جایی که فکر می کنم آرامش دارم، مکه است. خود مسجدالحرام.
هواپیمای شما دارد سقوط می کند، آخرین لحظه عمر چی از فکرتان می گذرد؟
جمله همیشگی ام این است که «خدایا ببخشید. خیلی زیاد» چون ممکن است سهوا و وقت هایی که از دایره کنترلم خارج بوده، آدم ها را ناراحت کرده باشم. خدا کسی مثل «حر» را بخشیده، پس ما را هم می بخشد اما به این فکر می کنم که پس از آن لحظه ها، به جای خوبی می روم؛ چون همیشه اینجا احساس تنگی و در فشار بودن دارم. اگر خدا من را ببخشد، جایی که می روم بهتر است و حالم خوب تر.
اگر دوباره دنیا می آمدید، همین مسیری را که الان طی کردید، انتخاب می کردید؟
نه، دلم می خواهد چیزهای جدیدی را امتحان کنم؛ اگر من یک کارمند بانک یا خانم نقاش بودم، زندگی ام چه شکلی می شد یا اگر در هلند به دنیا می آمدم چی. الان در آستانه ۳۰ سالگی اعلام می کنم در این دنیا هیچ خبری نیست!
تجربه اولین عشقتان چطور بود؟
فوق العاده خوب. از صمیم قلب دلم برای کسی که نمی تواند عشق داشته باشد، می سوزد. بزرگترین نیاز یک انسان در زندگی عشق است.
عشق مثل آب حیات می ماند. آدم می تواند عاشق مادر و کار و کتاب خواندن و هر چیز دیگری باشد اما عشق به معنای عامیانه اش، یعنی انسان دیگری را دوست داشتن هم باید در زندگی آدمی اتفاق بیفتد. به قول حضرت حافظ «هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق/ بر او نمرده به فتوای من نماز کنید» ممکن است آدم در کل زندگی اش زمان هایی سکوت عاطفی داشته باشد اما عشق یک اتفاق فوق العاده است که آدم باید تا آخر عمرش داشته باشد.
آدم ها در سنین مختلفی این عشق را تجربه می کنند، من هم اولین باری که یک آدم را در زندگی ام دوست داشتم، همیشه او را بیش از خودم دوست داشتم. می خواستم همه چیز او خوب باشد. اگر من و او روی زمین تنها بودیم و فقط یک پرس غذا داشتیم، حتما می گفتم «تو بخور، من نمی خورم». به خاطر همین فکر می کنم خیلی آدم خوشبختی هستم که این احساس را تجربه کردم.
دوست دارید جای کدام کاراکتر فیلم های عاشقانه باشید؟
جای رویا (هانیه توسلی) در فیلم «شب های روشن». یا جای زهرا سادات (نگار جواهریان) در «طلا و مس». همیشه دوست داشته ام چنین زنی باشم. اگر بخواهم زنی بسازم، حتما چنین زنی می سازم؛ زنی که به خانواده و همسر و بچه هایش تعلق خاطر دارد و خوشبخت است و عاشق.
چیزی که دکمه عشقتان را فشار می دهد چی است؟
بو. در موقعیت های عاطفی بیشتر از هر چیزی، بو را به ذهن می سپارم. به خاطر همین ممکن است مثلا وقتی دارم سبزی پلو و ماهی می خورم، یکهو اشکم دربیاید! اما ممکن است یک آهنگ عاشقانه پخش کنید و هیچ حسی نداشته باشم. اساسا آدم عاشق پیشه ای نیستم.
بیشتر از هر چیزی، سرکشی در من نمایان است و تا زمانی که چیزی را تجربه نکنم، حرف دیگران را گوش نمی کنم. وقتی دست و دلم سوخت، حرف کسی را باور می کنم. این نقطه ضعف بزرگ من است.
تلخ ترین و شیرین ترین خوابی که تا حالا دیدید چی بوده؟
در زندگی ام روزهایی را تجربه کردم که اگر خواب بود، وقتی بیدار می شدم صدقه می دادم و می گفتم کابوس بود اما این روزها را با چشمانم دیدم و خواب نبود و از خواب هم تلخ تر بود اما خواب های خوبم بیشتر و عمیق تر از خواب های بدم بوده اند.
اگر حق داشتید از خدا یک سوال بپرسید، چی می پرسیدید؟
جایی در فیلم «از کرخه تا راین» هست که علی دهکردی کنار رود راین نشسته و می گوید «خدایا چرا من؟ چرا اینجا؟ چرا چشم هام رو از من گرفتی؟ چرا چشم هام رو بهم پس دادی؟» من آن تکه فیلم را خیلی دیدم. بعدش هم صدای این دیالوگ را داشتم و بارها توی ماشین به آن گوش می دادم. لحظه هایی در زندگی ام بوده که کنار اتوبان و پارک این صدا را بلند کرده ام و عین او گفته ام «خدایا چرا من؟ چرا من را اینجوری امتحان می کنی؟»
یک اعتراف کنید.
به نظر آدم زبل و بچه پررویی می آیم اما حرف آدم ها را زود باور می کنم. از همه دوستان و اطرافیانم خواهش می کنم به من دروغ نگویید و از اینکه حرف هایتان را زود باور می کنم، لذت نبرید!
می توانید جایی/ کسی/ چیزی را نام ببرید که زندگی تان را به دو قسمت قبل و بعد تقسیم کرده باشد؟
تلویزیون. من وقتی ۲۰ ساله بودم مجری برنامه «تازه ها» بودم. کم کم در موقعیتی قرار گرفتم که متوجه شدم دیگر نمی توانم راحت باشم چون زیر نگاه آدم ها هستم. آدم ها به لباس ها، حرف ها، دوستان و جاهایی که می روم، نگاه می کنند. به خاطر همین دیگر نمی توانستم آنقدر سرخوش و کودکانه رفتار کنم و خلوتم را از دست دادم. قبل از آن روزها بیشتر خودم بودم و بعدش کمتر خودم بودم.
دوست داشتید استعداد چه کاری را داشته باشید که الان ندارید؟
آدرس پیدا کردن! من اصلا آدرس ها را خوب پیدا نمی کنم. اگر گذری بخواهم جایی جز مسیرهای هر روزه بروم، باید ۵ بار بروم تا بتوانم دفعه بعد پیداش کنم! همیشه به آدم هایی که با یک آدرس به کوچه پسکوچه ها می رسند حسادت می کنم. در رانندگی خدا را شکر همه تجربه های جذاب مثل چپ کردن و تصادف کردن را دارم اما هوش آدرس پیدا کردنم هیچ وقت قوی نمی شود.
دوست دارید چطوری بمیرید؟
کاش سی و هفت، هشت سال بیشتر عمر نکنم! (البته امیدوارم مامانم ناراحت نشود!) ابدا از خدا عمر طولانی نمی خواهم. دوست دارم در خواب بمیرم. مثل فیلم «مادر». دوست دارم وقتی می میرم، مردم جای خالی ام را حس کنند. مثل آقای معدنی، مربی والیبال که همین روزها فوت کرد. او در روزهایی فوت کرد که والیبال در اوج بود و برای مردم مهم.
خدا چقدر یکی را دوست دارد که در چنین روزهایی فوت می کند و نبودن آنها حسرت دارد. کاش من هم وقتی می میرم، بگویند «آخی، مرد». کاش نبودن من حس شود. به خاطر همین خواهش می کنم وقتی مردم، شب اول من را تنها نگذارید.
به نظر شما آخرش چی می شه؟!
دنیا بدون ما هم می چرخد. دوست دارم آخرالزمان حضور داشته باشم چون می گویند در دوران ظهور، احوال خوبی بر زمین حاکم است. خدا وعده داده که آخرش خوب است و من به این وعده ایمان دارم. من خودخواه هم هستم و دوست ندارم دنیا بعد از من ادامه داشته باشد! چون اگر بعد از من کیف کنید، ناراحت می شوم!