گوناگون

روش ‌شناسي اميد واقعي

رسالت در سرمقاله امروز خود نوشت:

قضيه اين روزها، در سالگرد انتخابات يازدهم، همه يادمان هست، که در مناظره دوم، وقتي در يک تست روان‌شناختي رورشاخ، تصوير آن بازار شلوغ، يا آن معدن فعال را به کانديداهاي محترم وقت نشان دادند، اغلب ايشان، از بازار شلوغ، کسادي فهميدند، و از معدن فعال، خرابي و نابساماني را، و بدين‌سان، سياه‌نمايي آنان از دولت پيشين، نزد مردم آشکار و معلوم شد. اين در حالي است که فحواي فرهنگي آثار هنرمنداني چون محمود استادمحمد و اسماعيل خلج و مسعود صادقي بروجني، تا مرضيه برومند و ايرج طهماسب و حميد جبلي و مسعود ده‌نمکي، درست عکس اين است. آن‌ها سعي مي‌کنند تا به مردم بياموزند، که حتي در اوج نگون‌بختي‌ها ديد مثبت و روشن‌بين خود را از دست ندهيم. چرا پيام صميمي اين هنرمندان توسط عامه مردم درک مي‌شود و توسط طبقه متوسط شهري و روشنفکران و روزنامه‌نگاران و سياستمداران و کانديداهاي انتخابات رياست جمهوري نه؟

مجموعه‌هاي نمايشي مانند «سايه همسايه» و «شهر موش‌ها» و «کلاه قرمزي» و «اخراجي‌ها»، ضمن موفقيت بالا، بيشتر مورد توجه مردم و کمتر مورد عنايت ساير فعالان فرهنگي قرار گرفته‌اند، و حتي گاه از سوي فعالان فرهنگي تحقير هم شده‌اند.

چه چيزي در اين پر بيننده‌ترين محصولات فرهنگي هست که اين چنين، موجب موفقيت در همه مقاطع سني ملت ايران مي‌شود؟ چه چيزي در اين مجموعه‌ها هست که مردم، همواره آماده پذيرش و هضم آن هستند؟ و علت آن که به رغم اين همه موفقيت در اين مجموعه‌ها، اين آثار هنري در حاشيه فعالان فرهنگي ايران قرار دارند و به نظر مي‌رسد که مسير آن‌ها استمرار پيدا نمي‌کند؟

يک مضمون مشترک و مهم در اين مجموعه‌هاي موفق و پرنفوذ، اين است که در داستان آن‌ها، کوشش مي‌شود تا در بدترين و سخت‌ترين شرايط، نگاهي مثبت و اميدجوي به حوادث افکنده شود. از محمود استادمحمد و اسماعيل خلج و مسعود صادقي بروجني، تا مرضيه برومند و ايرج طهماسب و حميد جبلي و مسعود ده‌نمکي ، تم محوري، جستن وجوه مثبت در اوج سختي‌ها، با تشبث بليغ به سر و سادگي است.

في‌المثل، به مجموعه «کلاه قرمزي» توجه فرماييد؛ خصوصاً ايرج طهماسب و حميد جبلي در کلاه قرمزي نود و پس از آن، مضمون درخشان «جستن وجوه مثبت در اوج سختي‌ها، با تشبث بليغ به سر و سادگي» را به نحو مبالغه‌آميزي و بيش از گذشته شفاف کرده‌اند، و به گمان من، خواسته يا ناخواسته، پيام صريحي را به فعالان فرهنگي ايراني مخابره مي‌کنند.

از خود «کلاه قرمزي» که بچه‌اي است بي کس و کار که به تهران آمده است، براي ملاقات با تنها ساکن بيغوله دنيا که او را تحويل مي‌گيرد («آقاي مجري»)، و سعي مي‌کند در اين تنها کس، اميدهاي زندگي خود را زنده کند، تا «پسر خاله» که مي‌کوشد در تهران، خطاب به همه بدي‌ها، خوبي و ”کمک” کند، و تا «ديبي» که از فرط بي‌آبي از والدين خويش جدا مانده، نمود عظمت نگون‌بختي‌هاست که مي‌توان با «اميد واقعي» از آن‌ها عبور کرد و زندگي خود و جامعه را ساخت.

دوري «فاميل دور» از همسرش، و دوري همسر فاميل دور («دوره») از فرزندش، پرده رکيک ديگري است که ايرج طهماسب و حميد جبلي رو کرده‌اند تا نشان دهند که در اين شرايط هم مي‌توان اميد داشت و مثبت نگريست. ايرج طهماسب و حميد جبلي با هوار کردن اين همه نگون‌بختي بر سر «فاميل دور»، در عين شاد ماندن و شادي‌آفرين بودن، متکفل بيان آشکار مهم‌ترين پيامي هستند که از حلقوم بچه‌هاي مصيبت‌زده نسل انقلاب و جنگ، به سر نسل توسعه‌زده و مرفه و کامياب، و در عين حال، ناراضي و منفي‌باف امروز گسيل مي‌شود. حتي در اوج سختي‌ها هم بايد با چنگ انداختن به ديونيزوس جسارت و خنده، راه اميدي به سوي آينده گشود.

شايد، اوج اين وضع و حال را بتوان در خلق شخصيت نگون‌بخت آقاي «همساده» ملاحظه کرد که حتي چنان به بدبختي‌ها عادت کرده است که براي حفظ شادي، بر رنج‌ها مي‌خندد، و بر عکس، بر شادي‌هاي مغموم مي‌شود. او مي‌کوشد به مدد گزاف‌گويي هم که شده روايت مناسبي از زندگي خود تدارک ببيند که اسباب خنده در آن بيش از پيش فراهم شود.

اين جامعه که به مجموعه‌هاي «سايه همسايه» و «شهر موش‌ها» و «کلاه قرمزي» و «اخراجي‌ها»، چنين اقبال بليغي ابراز مي‌دارد، شيفته اميد است و شخصيت‌هاي محوري خود را بر حسب اميدافروزي شناسايي مي‌کند. هر چند که نخبگان، با منفي‌بافي و سياه‌نمايي بي‌انتهاي خويش، از اميد سخن بگويند، در عمل، اميد را زير پاي خود له مي‌کنند.

عمق‌پژوهي نظري قضيه؛ زوال امر صميمي

ريشه اين که ايرج طهماسب و حميد جبلي، به اين روشني و آشکاري، تجربه خود را براي شاد زيستن بيان مي‌کنند، و با تعجب مي‌بينند که اين سرّ و پيام توسط شمار معدودي فهم و درک مي‌شود، اين است که زمينه و عمق معنايي زيست طبقه متوسط شهري و نخبگان تغيير کرده است، و تا آن زمينه فهم نشود، ريشه‌هاي راستين اميد جان نمي‌گيرد. بنا بر اين، در ميان نخبگان و روشنفکران و طبقه متوسط شهري، انسان‌هايي پديد مي‌آيند که از «اميد» حرف مي‌زنند، ولي سياه‌نمايي‌هاي بليغ‌شان، و فرياد خزانه خالي‌شان، نشاني از «اميد» به يک ملت پراميد مخابره نمي‌کند. کار به جايي مي‌رسد که مردم احساس مي‌کنند که بايد به او، اميد بياموزند.

آن چه ما در مورد محمود استادمحمد و اسماعيل خلج و مسعود صادقي بروجني، تا مرضيه برومند و ايرج طهماسب و حميد جبلي و مسعود ده‌نمکي مي‌بينيم و در يک فرهنگ روشنكري و روزنامه‌نگارانه، که مشحون از «حاشيه» و «سوژه» و «گير» است کمتر مشاهده مي‌کنيم، از دست رفتن نحوي «امر صميمي» است.

فرقي هست ميان، فرهنگ ماقبل شهري که زاينده انقلاب و جنگ بود، و معناي زندگي طبقه متوسط شهري که توسعه‌زده و مرفه و کامياب، و در عين حال، ناراضي و منفي‌باف و سياه‌نماست.

چيزي در جوهر فرهنگ ماقبل شهري ما هست که طبقه متوسط شهري احساس مي‌کند که به تقصير خويش، در نفع‌طلبي‌ها و رقابت‌هاي توسعه‌زاي خود، آن «امر صميمي» را از دست داده است. اين امر صميمي، ريشه راستين «اميد» است که نسل پيشين به رغم همه نگون‌بختي‌ها داشت، و عمده نسل امروز، به رغم تمام کاميابي‌ها، ندارد.

جزئيات حس ما از زوال «امر صميمي» چيست؟ چيزي شبيه حس زوال اموري همچون رايحه سنت و عواطف، تسلط اهداف ارزشي و غايي و اطمينان از زندگي‌نامه منسجم افراد، جمع‌گرايي و کمک و مساعدت و حمايت، عدم تفکيک وظايف و روابط شخصي، صراحت و اجتناب از پنهان‌کاري و تعارف، نظارت و کنترل غيررسمي اجتماعي و دخالت‌هاي شيرين متکي بر همدلي و انصاف، محوريت و اهميت خانواده و گروه‌هاي دوستي و همسايگي، و ثبات نسبي زمان اجتماعي و اطمينان، و مواجهۀ بي‌غل و غش و صاف و ساده. به جاي اين عناصر صنعت و تکنولوژي و شهرنشيني، رقابت، نابودي روابط شخصي به بهانه ضابطه‌ها و تکليف قانوني، پنهان‌کاري، نظارت و کنترل رسمي و بي‌تفاوتي اجتماعي، بي‌ثباتي و تغيير و تحرک اجتماعي شديد نشسته است.

تفصيل مطلب…

ايده متحد کننده شخصيت‌هاي «کلاه قرمزي»، و مآلاً بسياري از ماها در زندگي اجتماعي، اين است که روابطي از جنس صميميتي که در روابط خانوادگي سراغ داريم، در اجتماع براي خود دست و پا کنيم. در سايه چنين روابطي است که مي‌توانيم، به اجتماع، به مثابه خانمان خويش بنگريم.

براي کامل شدن، بايد روابط با ديگران را در بهترين و مناسب‌ترين شکل همساز ساخت. آن هنگام که خويشتن رشد مي‌کند، انسان نسبت به دوستي و قبول ديگران احساس علاقه و نياز مي‌کند، و سعي او بر آن است تا صميميت نامشروط آنان را کسب کند. صميميت نامشروط، زماني تحقق مي‌يابد که احساسات، افکار، تمايلات و ساير تجارب دروني شخص، از جانب اشخاص ديگر، به طور کامل درک شود. اين نياز، به نحو ذاتي در بشر وجود دارد. اين توجه و صميميت، زماني صورت عملي به خود مي‌گيرد که ميانجي‌هايي از جنس زبان و فرهنگ و سنت و ارزش و هنجار بين افراد وساطت کنند و امکان تفاهم متقابل را فراهم آورند.

اين ميانجي‌ها، علاوه بر آن که موجب درک متقابل هستند، موجب چيزي شبيه «مبادي آداب بودن» يا «مراعات حال» هم مي‌شوند. در واقع، افراد، به دليل نياز به صميميت نامشروط، نسبت به يکديگر، به نحوي خودسانسوري روي مي‌آورند تا موجب آزار هم نشوند. افراد در تجربه دروني خويش مي‌دانند که پاره‌اي اعمال، موجب ناخشنودي و ناخرسندي ديگران مي‌شود، و نياز به صميميت نامشروط ديگران، فرد را خود به خود وامي‌دارد تا از ارتکاب به آن عمل خودداري نمايد. اين فرآيند جامعه‌پذيري فرآيندي است که در افراد به موازات انباشتگي تجارب دروني‌شان تکامل مي‌يابد، و نهايتاً به ملکه «انصاف» راه مي‌برد: آن چه براي خود مي‌پسندي براي ديگران هم بپسند، و آن چه براي خود نمي‌پسندي براي ديگران مپسند. اين معامله در يک محيط ما قبل شهري، نابرابر نيست؛ متقابلاً، ديگران يا همان جامعه هم سعي مي‌کنند تا در قبال اين خودسانسوري فرد، اين احساس را به وي بدهند که او صرف‌نظر از احساسات يا برخي رفتارهاي ويژه‌اش، قابل احترام است.

در چنين فضاي صميمي است که افراد، طعم واقعي آزادي را مي‌چشند و مي‌توانند از آزادي براي ارتقاء اخلاقي خود استفاده کنند. آن‌ها مي‌توانند با مبادي آداب بودن و ملاحظه‌کاري خود، فضاي وسيعي از مراعات ديگران را جلب کنند، تا با استفاده از آن، به صيانت و اعتلاي تمامي جنبه‌هاي شخصيت خود بپردازند. در واقع، در متن يک رابطه صميمي در جامعه ما قبل شهري و پيشاتوسعه‌اي، فرد مي‌تواند مصائب و کمبودهاي مادي زندگي خود را با مراعات و صميميت ديگران جبران کند.

امر صميمي، ابتدا در خانواده، بعدي جسماني دارد، و به عبارتي، جلب محبت والدين، زمينه تأمين نيازهاي اساسي بدن کودک را فراهم مي‌آورد و او را قادر به حيات مي‌سازد؛ ولي اين انگيزش، به سرعت، در همان کودکي و در همان زمينه خانواده، متوجه ابعاد رواني مي‌شود.

در اين ميان، نقش ارشادي «فطرت»، که در يک زندگي پيشاتوسعه‌اي و در يک زمينه معرفتي غير سروشيستي و غير نسبيت‌گرا همچنان اهميت خود را حفظ مي‌کند، در قوام بخشيدن شخصيت اهميت وافري دارد. «فطرت» که قدر مشترکي بين انسان‌هاست، زمينه را براي تشخيص و ارزش‌گذاري ماهرانه و در عين حال صميمي و مشترک فراهم مي‌آورد. اين قضاوت‌هاي ملموس به صورت خود به خودي و شهودي و فارغ از تصنع و نفاق صورت مي‌گيرد.

ايده محوري ايرج طهماسب و حميد جبلي در «کلاه قرمزي» اين است که اگر انسان شهري، مي‌توانست «فطرت» ملموس کودکانه را که البته در بزرگسالان يک جامعه پيشاتوسعه‌اي يا آدم‌هاي زمان جنگ و انقلاب مشهود است، در بزرگسالي يا در محيط‌هاي شهري حفظ کنند، مسلماً از رشد بهتري برخوردار مي‌شدند، اما، واقعيت غير از اين است. بسياري از ما، در سنين بزرگسالي يا در جريان غرقه شدن در شهري مانند تهران، پيوند خود را از راهنماي دروني «فطري» قطع مي‌کنيم، و در نتيجه، به انسان‌هايي غيرقابل انعطاف، نامطمئن، ناراحت از محيط خويش، و «سياه‌نما» تبديل مي‌شويم. ما اغلب به صورت مضطرب و با حالتي تدافعي عمل مي‌کنيم، و هر قدر هم به‌ظاهر از «اميد» حرف بزنيم، در عمل، لج و لج‌بازي و «سياه‌نمايي» جلوي ارتباط صميمي با مردم و مراعات آداب در قبال مخالفان را مي‌گيرد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا