گوناگون

همه بلاهایی که سر دختر یتیم ایرانی آمد…

روزنامه خراسان: زندگی تلخ زنی جوان را از قول او بازخوانی کرده است:

سرگرم بازي هاي کودکانه بودم که پدرم را در يک حادثه ناگهاني از دست دادم. درست زماني که بايد دستان پرمهر پدر را بالاي سرم احساس مي کردم و نيازهاي اوليه کودکانه ام را در آغوش با محبت او جست وجو مي کردم دست تقدير پدر را از من گرفت و من براي رفع اين نيازها به آغوش مادر پناه بردم اما هنوز به ۱۰ سالگي نرسيده بودم که مادرم ۳ بار ازدواج کرد و من هر بار با بي مهري هاي ناپدري هايم دست به گريبان بودم و تا مي خواستم دستان گرم «پدر» را احساس کنم آن ها با مادرم دچار اختلاف مي شدند و بدين ترتيب باز من در تنهايي خود گم مي شدم.

آخرين بار زماني که ۱۴ سال بيشتر نداشتم مادرم به خاطر اين که سرپناهي در زندگي داشته باشيم با راننده کاميون ترانزيت که اهل يکي از شهرهاي جنوب کشور بود ازدواج کرد اما باز هم از بخت بد من او هم هيچ رفتار مناسبي با من نداشت. به همين خاطر من بين خانه هاي بستگانم سرگردان بودم. گاهي با مادربزرگ و گاهي با دايي هايم زندگي مي کردم ولي دوست داشتم به هر طريقي تحصيلاتم را ادامه بدهم. ولي سياه روزي من هنگامي آغاز شد که به «لبخندهاي» جواني در مسير مدرسه ام پاسخ دادم و بدين ترتيب ارتباط پنهاني من و ابراهيم آغاز شد.

يک ماه از دوستي خياباني ما نمي گذشت که تصميم به ازدواج گرفتيم اما خانواده همسرم با عنوان اين که «دختران خياباني» ارزش زندگي ندارند به شدت با اين ازدواج مخالفت کردند. از سوي ديگر هم ناپدري ام دوست داشت من هر چه سريع تر ازدواج کنم تا راحت باشد. چرا که مرا مزاحم زندگي اش مي دانست. از سوي ديگر هم ابراهيم بدون اجازه پدر و مادرش از من خواستگاري کرد. من که مي ديدم يک نفر حاضر است به خاطر من از خانواده و موقعيتش بگذرد، خوشحال بودم ولي چون به سن قانوني نرسيده بوديم و شناسنامه هايمان عکس دار نبود با خواندن «صيغه محرميت» به يکديگر محرم شديم.

۳ ماه بعد از اين ماجرا خانواده ابراهيم پذيرفتند که به خانه آن ها رفت و آمد داشته باشم. هنوز مدت ۴ ماه از عقدمان سپري نشده بود که متوجه شدم باردار هستم. وقتي خانواده ابراهيم از اين موضوع اطلاع يافتند ديگر تهمت ها و ناسزاها نثارم شد. آن ها مي گفتند دختر خياباني فرزند خياباني هم به دنيا مي آورد و با تهمت هاي خود کاري کردند که ابراهيم مرا رها کرد و به مکان نامعلومي گريخت. خانواده اش هم مدام مي گويند از پسرشان اطلاعي ندارند.

حالا من با فرزندي که چند ماه ديگر به دنيا مي آيد تنها مانده ام و راه و چاره اي به ذهنم نمي رسد. سرزنش هاي ديگران آزارم مي دهد و قدرت تصميم گيري ندارم. من از زندگي مادرم درس نگرفتم و با افکاري اشتباه به رابطه خياباني و ازدواج اقدام کردم…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا