گوناگون

یک روز همراهی با کودکان شمع فروش بهشت زهرا

سلامت نیوز:فاتحه اهل قبور را خوانده و نخوانده، آب بر سنگ قبر ریخته و نریخته، گل‌ها را روی سنگ پرپر کرده و نکرده، حضور کسی را پشت‌سر و کنار خود حس می‌کنم.
به خیال اینکه خویشی و آشنایی مرا دیده و برای به دست آوردن دلم آمده الحمدی بخواند، می‌ایستم تا خوشامد بگویم. نگاهم را به سویش می‌کشانم و ابا ندارم که چشمان خیسم دیده شود. اما نه خویش و نه آشنایی. فقط دو کودک. هر یک کیسه‌ای پر از جعبه‌های شمع در دست و بسته‌ای شمع در مشت.
اهمیت نمی‌دهم. رو که برگردانم، خودشان می‌روند. چرا گداها را از شهرها جمع نمی‌کنند؟ چرا صحنه‌های زشت گدایی از زیر دست و بال مردم در معابر و اماکن زدوده نمی‌شود؟
در همین افکار سیر می‌کنم و سوژه‌های اجتماعی را در ذهنم ردیف و مسئولان شهری و غیر‌شهری را در خیال حاضر و غایب می‌کنم تا مزاحمت دو کودک را بر گردن‌شان بیندازم که می‌بینم یکی‌شان کنارم ایستاده و دیگری با کیسه‌ای خوراکی در یک دست و کیسه‌ای با چند بسته شمع در دست دیگر، زل زده تو چشمانم. چشمانم آنها را می‌بیند اما در خیالم صفی از مسئولان را می‌بینم که باید بازخواست‌شان کنم. مصاحبه خیلی مهمی است. مسئولان باید پاسخ بدهند.
… کودک می‌خواهد بسته‌ای شمع به من بفروشد. بچه‌های شمع‌فروش را ابتدا با اشاره دست و بعد با تشر و تندی رد می‌کنم بروند. در دل به هر دوشان می‌خندم. شمع را می‌خواهم چه کنم؟ به بادی بند است و نسیمی. اسراف است. سومی و چهارمی هم می‌آیند و سماجت و التماس‌های آنها خسته‌ام می‌کند. هیچ‌یک را انگار نمی‌بینم و اصلاً برایم وجود ندارند. آخری که می‌آید، فریاد می‌کشم. دستی به سمت صورتش پرت می‌کنم و از خود می‌رانمش. عجب شهری داریم ما. پر شده از گدا. کودک، چشمانش پر اشک می‌شود و هق‌هق‌کنان می‌رود و بقیه کودکان هم با نگاه‌های نا‌امید و پر از کینه، راهشان را می‌گیرند و می‌روند…
کودکی که بسته شمع در مشت دارد، حالا نشسته. کودک بزرگتر هم که کنارم ایستاده بود، بالای سنگ قبر می‌نشیند. ریگی بر‌می‌دارد. روی سنگ دو تا ضربدر بزرگ می‌کشد، در حالی که زیرچشمی مرا می‌پاید، تظاهر می‌کند به خواندن فاتحه. یا شاید هم می‌خواند.
صدایش می‌زنم:
– بلندتر بخوان من هم بشنوم پسرجان.
صدا بلند می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد. خواندن را نیمه‌کاره رها می‌کند. قوطی شمع را از کیسه بیرون می‌آورد. دو تا از شمع‌ها را از قوطی بلند خاکستری، ارغوانی بیرون می‌کشد. دست در جیب می‌کند و کبریت را هم. دست‌های کوچک کودکانه‌اش برای روشن کردن کبریت مهارت ندارد. باز خنده‌ام می‌گیرد.
… با لگد می‌زنم زیر قوطی شمع و کبریتش. بچه ولگرد! از الان تو را چه به این کارها. همین امثال شما در آینده معتاد و دزد می‌شوید. کبریت در دست تو الف بچه چه می‌کند؟ شماها باید تربیت شوید، کاش مسئولان می‌آمدند و می‌دیدند…
پسرک، کبریت را با دست‌های کوچک و بی‌مهارتش روشن می‌کند و شعله را به فتیله شمع می‌چسباند. شمع روشن می‌شود. زیر شمع را روی شعله می‌گیرد. اشک شمع راه می‌افتد. آن را روی گوشه سنگ قبر سیاه می‌چسباند. انعکاس شعله شمع، در عمق جلای سیاه سنگ به رقص می‌افتد. خنده پدرم را در جلای سنگ می‌بینم.
پسرک، شمع دومی را هم روشن می‌کند. دستش می‌سوزد. بی‌اختیار کبریت را پرت می‌کند. لحظه‌ای که رد شعله کبریت روی جلای سنگ مادر می‌افتد، لب‌های ورچیده مادر را می‌بینم. مطمئنم که نگران کودک شمع‌فروش است. کبریت و شمع را از دستش می‌گیرم. روشن می‌کنم و گوشه سنگ قبر می‌چسبانم. چشمان مادر لبخند می‌زند. پسر را صدا می‌زنم. آن یکی هم بله می‌گوید.
– چند بسته شمع دارید؟
– 12 تا.
– می‌شود چند تا شمع؟
پسر بزرگ‌تر پیشدستی می‌کند:
– 200 تا.
خنده‌ام می‌گیرد. هر بسته، 6عدد شمع دارد. پیشنهاد اغواکننده می‌دهم. چشمم به جلوه سنگ است. حریص خنده مادرم می‌شوم:
– همه را می‌خرم.
پسرها به هم نگاه می‌کنند. پسر کوچک‌تر ظرف آب را از کنار دستم بر‌می‌دارد و به سمت شیر آب می‌رود. بزرگ‌تر به زبان می‌آید:
– به دردتان نمی‌خورد آقا. ما گدا نیستیم، ما کار می‌کنیم. تو بقیه قطعه‌ها هم مشتری داریم.
– من هم مشتری. باشد. ببین، امروز یک هفته مانده به سالگرد مادرم. این دو تا پدر و مادر من هستند…
– خدا بیامرزدشان آقا (پسر کوچک‌تر می‌گوید و آب را خالی می‌کند روی سنگ).
– … آن‌طرف‌تر را نگاه کنید، آن دو تا سنگ سیاه که عکس دارد می‌بینید؟ برادرانم هستند، دست چپ آن دو تا، پسر برادرم است. ما بیشترمان زیر خاکیم. شمع‌ها را به من بفروش.
اصلاً کار دیگری بکن. شمع‌های خودتان را روی قبرهای این قطعه بچسبانید. این هدیه خانواده من است به همسایگان پدر و مادر و برادرانم، باشد؟
پسر کوچک‌تر کیسه شمع را بر‌می‌دارد. پسر بزرگ‌تر، هنوز دودل است. کوچک‌تر، کبریت را از دست پسر بزرگ‌تر چنگ می‌زند. دقیقه‌ای دیگر، شمع اول روی سنگ قبر کناری برق می‌زند. چشمان مادرم هم در جلوه سنگ سیاه.
نیم ساعت بعد، هر دو پرشور و پرانرژی از کاری که کرده‌اند و لابد تا به حال سابقه نداشته، بر‌می‌گردند و کنارم می‌ایستند به نگاه کردن. تا غروب دوشنبه چیزی نمانده است. بهشت زهرا خلوت است و زیارت قبور بیشتر از روزهای شلوغی می‌چسبد. شعله شمع‌ها، قطعه را دیدنی کرده است. خدا کند تا تاریکی هوا، شمع‌ها بماند. حالا مادر خیلی خوشحال است، پدر با غرور نگاهم می‌کند. مانند آن موقع‌ها. با دست به سبدهای میوه و شیرینی و خرما و رنگینک شیرازی اشاره می‌کنم:
– همه‌اش مال شما. می‌توانید با ظرف ببرید.
پسر بزرگ‌تر بالای سر سبد میوه می‌نشیند:
– نه آقا، بردنش سخت است.
کیسه را پیش پایش می‌گذارد و بی‌رحمانه از خوراکی پر می‌کند. کیسه‌ای دیگر و کیسه‌ای دیگر. خرما و میوه و شیرینی و رنگینک شیرازی را در هم داخل کیسه‌ها می‌ریزند. چند اسکناس که از سه برابر قیمت شمع‌ها بیشتر است به سمتش می‌گیرم.
– آقا زیاد است.
اما چشمانش دودو می‌زند. می‌گویم:
– برایم کار کردید. اضافه‌اش را با هم نصف کنید.
پسر کوچک‌تر به صدا در‌می‌آید:
– مال مرا جدا بدهید آقا، من پنج بسته شمع گذاشتم، صاحبکارم با من جدا حساب می‌کند.
پسر بزرگ‌تر، اسکناس‌ها را فوری در جیب می‌چسباند. به همان مقدار، به پسر کوچک‌تر می‌دهم. دقیقه‌ای دیگر تنها می‌شوم. غروب نزدیک است و برق شمع‌های چسبیده بر سنگ‌های ردیف شده، حس زنده بودن را به این قطعه از گورستان بخشیده است. هنوز پنج دقیقه نگذشته، سر و صدایی بلند می‌شود. تا بفهمم سر و صدا از کجاست، دور و برم پر می‌شود از کودکان و نوجوانان ژنده‌پوش که هر یک کیسه‌ای و بسته‌هایی شمع در دست دارند و بدون اینکه منتظر اجازه من باشند، کنار سنگ قبر می‌نشینند و الحمدی. کودکان کیسه‌های خود را از خوراکی‌های باقیمانده خیراتی پر و زیرزیرکی سر تقسیم خوراکی‌ها دعوا می‌کنند و مراقبند نزد من ضایع نشوند. خوشحال می‌شوم که والدینم اینقدر زائر دارند. دم غروب، دوشنبه. دلم می‌گیرد برای زوار کوچک و فقیر. دوباره چشمانم خیس می‌شود. نه برای پدر و مادر. برای فرزندان خرد این سرزمین. ایرانی‌هایی که روی سنگ‌های گورستان بزرگ می‌شوند. نگاهم را از صورت کثیف و چشمان حریص کودکان گورستان بر‌نمی‌دارم و هر بار که وصله‌های لباس‌شان را می‌شمرم، بیشتر
اشک می‌ریزم.
در چشم به‌هم‌زدنی، اسکناس‌هایم را در دست‌های کوچک‌شان می‌گذارم. دو کودک اولی دورتر نگاه می‌کنند. دو اسکناس هم به سمت آنها دراز می‌کنم. می‌آیند. همه خوشحالند. بسته‌های شمع را روی سنگ گذاشته‌اند. دستور می‌دهم همه شمع‌ها را ببرند و در روزهای آینده هر وقت از اینجا رد شدند، روشن کنند و بگذارند. نگذاشتند هم مهم نیست. ته جیب‌هایم را که نشان بچه‌ها می‌دهم، دور و برم خالی می‌شود. باز تنها می‌شوم.
تنهای تنها. با اعضای خانواده‌ام که در جلوه سنگ‌های سیاه، برق چشمانشان را می‌بینم. اما برق چشمان کودکانی که تا چند دقیقه پیش حریصانه به اسکناس‌های توی دستم خیره شده بودند، غمی سنگین بر دلم می‌گذارد. کودکانی که هنوز چشمانشان برای شناختن جهان دور و برشان باز نشده، برای گرفتن خوراکی‌های خیراتی دودو زدن را تمرین می‌کنند.
زوار کوچکی که در گورستان شهر بزرگ می‌شوند و هر روز سه وعده غذای خود را بر سر قبرها صید می‌کنند. کودکان فقیری که عادت کرده‌اند با سماجت از دست مردم پول، میوه، خرما و حلوا بگیرند که چشم به هم بزنی جوان می‌شوند و در جدول آمارهای مسئولان می‌نشینند. شاید هم سوژه‌ای برای نوشته‌های امثال ما روزنامه‌نگاران که یا شعار بیکاری و بی‌قیدی و بی‌اخلاقی و گرایش‌شان به جرم و جنایت را سر بدهیم، یا از آنها ابزاری بسازیم برای به قدرت رساندن گروه و جناح مورد علاقه‌مان. تنها که شدم، گفتم برای چه کسی مهم است این بچه‌ها و جوانان آینده کشور در کجا زندگی می‌کنند. کجا بزرگ می‌شوند.
زیر تربیت چه کسانی هستند، بلکه والدینی بدبخت‌تر از خودشان یا تشکیلات باندی گداپرور طماع و خشن و ریاکار. برای چه کسی مهم است این بچه‌ها چه می‌خورند و کجا می‌خورند، روی سنگ قبر. بازنده اصلی سرگردان میان سنگ قبرها هرگز در کشاکش‌های سیاسی دیده نمی‌شود.
ساعتی بعد، ده‌ها شمع در تاریکی روی سنگ‌ها سوسو می‌زند. پدر بخواب، مادر آرام بگیر. برادران غصه نخورید، همه چیز درست می‌شود.
قصد برگشتن می‌کنم. ظرف‌ها و سبدهای خالی از خیراتی را بر‌می‌دارم. دستی ظرف‌ها را از دستم بیرون می‌کشد.
دو کودک باز برگشته‌اند. کوچک‌تر نشسته و فاتحه می‌خواند. بزرگ‌تر، فرز و چابک، ظرف‌ها و سبدها را به سمت ماشین می‌برد.
کیسه‌هایشان را که دزدکی نگاه می‌کنم، پر است از میوه، شیرینی و خرماهایی که با ملاط حلوا بدون هیچ فاصله‌ای با هم مخلوط شده و بنایی سست را ساخته‌اند. خمیری درهم و مضحک، اما خوراک یک شب خانواده‌ای.
یادم می‌آید شهر بزرگم را که بناهای محکمش به برکت فاصله‌ها بالا می‌رود. بچه‌ها را به خانه‌شان می‌رسانم. چهاردانگه و بیغوله‌ای به نام خانه. در راه، از زندگی و خانواده‌هایشان می‌پرسم. کلماتشان احساسات پاک آنها را به رخ می‌کشد. آنها که ساعتی پیش برای دانه‌ای خرما خود را خوار می‌کردند، وقتی از زندگی خانوادگی‌شان می‌پرسم، با ابروانی گره کرده طفره می‌روند. ته‌مانده‌ای از عزت نفس و توداری خاص قشر فقیر و ترس خورده. این بار من سماجت می‌کنم و کودک تسلیم می‌شود.
چیز زیادی ندارد بگوید. سرگذشتی تکراری و عادی برای امثال من که هزاران بار با چنین مردمانی مصاحبه کرده‌ایم. پدری که سابقاً در شهر خودش کسی بوده و به برکت بی‌بنیانی ساختار رفاه اجتماعی در سال‌های گذشته، به بادی و حادثه‌ای زندگی‌اش ویران شده و حالا در شهر غریب تهران و در محله‌ای غریب‌تر، بی‌هویت و بی‌چیز به بزرگ کردن فرزندانی بیچاره‌تر از خودش محکوم است و این فرزندان، یار و یاور و دستگیر او. زحمتکش و محروم. در کارگاهی به نام گورستان. به نام بهشت.
کارگاهی که همه چیز به او می‌دهد و تنها یک چیز را می‌گیرد: حرمت انسانی و اگر او فردایی نه چندان دور سراغ حرمت، شخصیت و هویت خود را بگیرد، من روزنامه‌نگار مقصر و سیاه‌نویس و توی مسئول زحمتکش و سپیدبخت نشانی کدام گور را به او خواهیم داد؟

منبع:روزنامه ایران

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا