آیا تا به حال به سیرک رفته اید؟ منظورم نمایش هایی است که تردست ده دوازده بشقاب چینی را، در حالی که می چرخد حول ده دوازده تا چوب که دور تا دور یک میز چیده شده اند نگه می دارد؟ معمولاً تردست کارش را با چند بشقاب شروع می کند. سپس یکی یکی به تعداد بشقاب ها اضافه می کند. دست کم قرار بر این است که کارش را این طور پیش ببرد.
به نظرم دیده باشید که معمولاً در این گونه مواقع چه اتفاقی مJی افتد: درست هنگامی که یکی از بشقاب ها در آستانه ی سقوط است او بدو بدو می رود تا چرخش بیشتری به آن بدهد و بیشتر آن را بالای چوب نگه دارد. دقیقاً در همان لحظه که کارش در آن نقطه تمام می شود دو تا بشقاب دیگر این سمت میز در حال لنگیدن و در آستانه ی افتادن هستند و او می دود و آن ها را هم نجات می دهد، و همین طور تا آخر. پشت سر هم می رود و می آید و تمام جمعیت می خندند و او را تشویق می کنند و او موفق میشود تمامی بشقاب ها را همچنان در حال چرخش نگه دارد و بدون اینکه هیچ یک از آنها به زمین بیفتد کارش را ادامه می دهد.
چرا این صحنه برای ما دیدنی است؟ چرا وقتی یکی از بشقاب ها می افتد همه از وحشت جیغ میزنیم و می ترسیم؟ شاید این نمایش انعکاسی بسیار دقیق و کاملاً بجا از زندگی خودمان است. حقیق این است که اکثر ما همین طور زندگی میکنیم. بدین معنا که ده دوازده بشقاب این طرف و آن طرف داریم. روابطمان، کارمان، خانواده مان و سلامتمان و خیلی بشقاب های دیگر. هدفمان این است که همه ی آن ها با هم بچرخند؛ در آن واحد و بدون اینکه از چرخش بایستند و سقوط کنند.
کنترل بشقاب های زندگی
آیا می دانید صبح که بیدار شدید چه کردید؟ همان اول که بیدار شدید بشقاب هایتان را در ذهن مرور و در دل گفتید: «بسیار خوب، بشقاب رابطه ام… رابطه ام با همسرم چندان بد نیست. حال و احوال بچه ها چطور؟ ای، چندان میزان نیست. کند می چرخد. اوضاع درسی دخترم خیلی خوب نیست اما خیلی بد نشده و حالا حالاها نمی افتد. حالا بگذار یک نگاهی به بشقاب کارم بیندازم… اوه! یواش یواش در آستانه ی سقوط است و پروژه ام را هنوز تحویل نداده ام. بشقاب پول را نگاه کن. صورتحساب ها روی هم تلنبار شده اند و اوضاع دارد شیر تو شیر می شود.»
باقی روز را حیران و نگران بدو بدو می کنیم تا سر و سامانی به اوضاع قمر در عقرب بشقاب هایمان بدهیم و امیدمان این است که بشقاب ها یکدقعه چنتایی با هم سقوط نکنند. برای شما، روز خوب روزی است که بشقاب ها همه با هم بچرخند و هیچ کدام دچار مشکل نشوند و روز بد هم روزی است که انگار یک دست نامریی یکی یکی از نوک چوب ها می اندازدشان و علی رغم تمامی تلاش ها و زحمت ها، نمی توانید آن ها را سرجایشان نگه دارید و سرانجام سقوط می کنند و می شکنند.
نبرد زندگی و کنترل آن
این نبردی است که شما هر روز زندگی تان با آن روبرو هستید؛ نبرد زندگی و کنترل آن. شما از شرایط و مقتضیات تصویری ذهنی دارید که می گوید چه چیز درست و چه چیز غلط است. مثلاً به شما می گوید اوضاع روابط باید چگونه باشد، اوضاع اقتصادی و مالی باید این طور باشد، بچه ها این طور باید درس بخوانند یا رفتار کنند، مردم باید منصفانه با شما رفتار کنند.
خلاصه یک عالم« باید» در سرتان دارید و سپس هنگامی که آنچه اتفاق می افتد با این تصویر ذهنی شما از زندگی و آنچه باید اتفاق بی افتد هماهنگی ندارد، احساس میکنید سررشته ی امور را از دست داده اید و یکی از بشقاب ها هم افتاده و شکسته است. ممکن است ده دقیقه قبل خوشحال بودید اما ناگهان عصبانی و افسرده می شوید و می ترسید. به عبارت دیگر، آرامش درونی تان را از دست می دهید.
من هم به مانند بسیاری از مردم بخش عمده از زندگی ام را صرف جمع آوری بشقاب های به اصطلاح زیبا کردم. شغل زیبا و عالی، ازدواج زیبا و عالی، خانه ای عالی، و سپس سخت تلاش کردم تا همه آن ها را سرپار نگه دارم؛ به طوری که خوب بچرخند و به زمین نیفتند. البته همیشه چند تا از بشقاب ها نیز می شکنند
همانطور که در مطالب بعد خواهیم دید هدف زندگی نیز همین است که بعضی از بشقاب ها بیفتند تا درس هایی عبرت آموز به ما بدهند و به عهده ی ماست که بیاموزیم چگونه بخش های وجودمان را مثل بشقاب ها از دست ندهیم و شاهد توقف و سقوط و شکست و متلاشی شدن آن ها روی زمین نباشیم.