گوناگون

زندگی به سبک و سیاق شهدا

81221448 5796007

وقتی صحبت از فرماندهان و نظامیان به میان می آید، این تصور شکل می گیرد که این افراد انسان هایی خشن و زمختی هستند که زندگی آنها عاری از احساس و عاطفه است، در حالیکه مرور زندگی و خاطرات شهدا در دوران دفاع مقدس، این واقعیت را انعکاس می دهد که آنها همواره توجه به امور خانه، خانواده و همسرداری را مد نظر داشتند، هر چند مسایل دینی و شرعی را نیز در اولویت های خود قرار داده بودند.

یکی از ویژگی های بارزی که می تواند احساس رضایتمندی را در کانون خانواده حاکم کند، قناعت و ساده زیستی است، از این رو چنین سبک زندگی در اسلام سفارش شده است.

چند خاطره زیر از همسران شهدا، ویژگی های این انسان های ارزشمند را بیشتر به مخاطب معرفی می کند.

** همسر شهید «نصرالله شیخ بهایی»

دو دل شده بودم، از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم را آرام نمی گذاشت و از طرفی، عدم آشنایی کافی با او، پاسخ دادن را برایم سخت کرده بود.

تا اینکه یکی از استادانم درباره اش با من صحبت کرد و همان صحبت ها، آرامش را به قلبم هدیه کرد.

استادم گفت: آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قوی است و به خدا نزدیک، به نماز شب و مستحبات هم توجه خاصی دارد؛ اگر می خواهی به خدا تقرب پیدا کنی، درخواستش را بی جواب نگذار.

با این حرفها دیگر مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم.

** همسر شهید «اسماعیل دقایقی»

پسر عمه دختر دایی بودیم و در جریان انقلاب بیشتر به دو هم رزم شباهت داشتیم تا فامیل، زمستان 56 بود که از من خواستگاری کرد و من که آن موقع در سرم تب و تاب انقلاب بود، بهم برخورد.

یک سال و چند ماه از این جریان گذشت و در این بین، او بود که با اصرار و خواندن آیات و روایات، سعی در متقاعد کردن من داشت؛ تا اینکه یک بار برای اتمام حجت آمد و گفت: معصومه، خودت می دانی ملاک من برای انتخاب تو، ظاهر و قیافه نبوده ولی اگر باز فکر می کنی این قضیه منتفی است بگو که دیگر با اصرارم تو را اذیت نکنم.

نشستم با خود خلوت کردم، روایتی خوانده بودم که اگر خواستگاری برایتان آمد و با ایمان و خوش اخلاق بود، رد کردن او مفسده به دنبال دارد؛ هیچ دلیلی برای رد کردن او به ذهنم نرسید، گفتم راضی هستم.

** همسر شهید «ناصر کاظمی»

یک آینه کوچک خریدیم، یک حلقه هزار تومانی و یک انگشتر سه هزار تومانی به اصرار مادرش و سراغ چیز دیگری نرفتیم و این شد خرید من!

اما هر کاری کردیم ناصر نیامد گفت: من خریدی ندارم کت و شلوار که هیچ وقت نمی پوشم، حلقه که دستم نمی کنم، پس دیگر خریدی نداریم!

ولی ما دست بردار نبودیم، با برادرم رفتیم برایش یک بلوز، شلوار و یک پلیور خریدم، چیزهایی که می دانستم می پوشد.

** همسر شهید «سیدعلی حسینی»

هنوز آن کاغذ را دارم، شرایطش را خلاصه روی آن نوشته و پایین آن را امضا کرده بود، تمام جلسه خصوصی صحبت ما درباره ازدواج به همان کاغذ مختصر و مفید ختم شد.

بعد از بسمه تعالی، 10 تا از نظراتش را نوشته بود.

داشتن ایمان به خدا و خدا جویی، مقلد امام بودن و پیروی از رساله ایشان، شغل من پاسدار است، مشکلات آینده جنگ، مکان زندگی، انگیزه ازدواج رسیدن به کمال از جمله عبارت های کوتاهی بود که هر کدام یک دنیا حرف برای گفتن داشت.

** همسر شهید «حاج حسن بهمنی»

دیپلمم را تازه گرفته بودم که آمدند خواستگاری، شرط ها و معیارهایمان را گفتیم اما هر کدام با یک محور اصلی، شرط اصلی من ماندن او در سپاه بود؛ آن هم نه بصورت مقطعی.

او هم شرط کرد که باید به حضرت امام(ره) اعتقاد داشته باشی و مطیع بی چون و چرای رهبری باشی. البته این از شرط های خود من هم بود.

** همسر شهید «حسن آبشناسان»

پدرم ارتشی بود و می دانست که زندگیمان خانه به دوشی است و وسایلمان در نقل مکان کردن از بین می رود؛ برای اینکه جهیزیه ام را کاملا داده باشد و خرج تجملات هم نکرده باشد، پول جهیزیه را نقد داد و کمک خرجمان هم شد.

فقط یک چمدان گرفتم 14 تومان، که اندازه لباسهایم بود همین!

** همسر شهید «حمید ایران منش»

خواستگارها آمده و نیامده پرس وجو می کردم که اهل نماز و روزه هستند یا نه! باقی مسایل برایم مهم نبود! حمید هم مثل بقیه، اصلا برایم مهم نبود خانه دارد یا نه، وضع زندگی اش چطور است یا درآمدش چقدر است، اینها معیار اصلی ام نبود، شکر خدا حمید از نظر دین و ایمان کم نداشت و این خصوصیت او مرا به ازدواج با او دلگرم می کرد، حمید هم به گفته خودش حجاب و عفت من را دیده بود و به اعتقادم درباره امام و ولایت فقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده بود و در تصمیمش برای ازدواج مصمم تر شده بود.

** خواهر شهید «محمد ابراهیم همت»

همان روز خواستگاری یا زمان خواندن خطبه عقد بود که مادرم گفت: قول می دهد که سیگار هم نکشد.

همسرش هم گفت: مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد؛ سیگار کشیدن دور از شأن شماست!

وقتی برگشتیم منزل رفت جیب هایش را گشت؛ سیگارهایش را درآورد، آنها را له کرد و توی سطل ریخت، گفت: تمام شد، دیگر هیچکس دست من سیگار نمی بیند.

همین هم شد.

همسرش می گفت: یکی دو سال از ازدواج ما می گذشت،نزد او رفتم و گفتم: این بچه گوش درد دارد، این سیگار را بگیر یک پک بزن، دودش را فوت کن توی گوشش، گفت: نمی توانم، قول دادم دیگر سیگار نکشم.

گفتم: بچه درد می کشد، گفت: ببر بده همسایه در گوشش دود کند، دیگر هم به من نگو.

** همسر شهید «محمدعلی رجایی»

خرید طلا و جواهرات برای عروس، مثل همیشه رسم بود، ولی اینها با وضع مالی یک معلم ساده جور در نمی آمد.

از طرفی هم عزت نفس او اجازه نمی داد طوری مطرح کند که اثر بدی داشته باشد یا باعث ناراحتی شود.

ضروریات را می خرید؛ به طلا و جواهر که می رسیدیم می گفت: آنها باشد سر فرصت در وقت مناسب با سلیقه یکدیگر بخریم.

خوشم می آمد که چنین عزت نفس و مناعت طبعی داشت.

** مادر شهید «حسن آقاسی زاده شعرباف»

نگذاشت تالار بگیریم، ما هم تمام مراسم را در خانه گرفتیم.

خانم ها دور تا دور نشسته بودند و طبق رسم، داماد باید می آمد کنار عروس می نشست تا هدایای خانواده ها تقدیمشان شود.

گفتم: مادر جان! پاتختی است، همه منتظرند، چرا نمی آیی؟ اگر نیایی فکر می کنند عیب و ایرادی داری!

گفت: نه، هر فکری می خواهند،بکنند؛ از نظر اسلام درست نیست جایی بروم که این همه خانم آنجا باشد، کنترل نگاه ها در این شرایط سخت است مادر، سخت!

** شهید «حمید ایران منش»

من و حمید به کمترین چیزها راضی بودیم؛ به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آینه و شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت!

برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد.

گفت: چه کسی را گول می زنیم، خودمان یا دیگران را؟ اگر قرار است مجلس را اینطور بگیریم، پس چرا خریدمان را آنقدر ساده گرفتیم؟

مطمئن باش این بریز و بپاش ها اسراف است و خدا راضی نیست، تو هم از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم.

با اینکه برای مراسم، استاندار، حاکم شرع و جمعی از متمولین کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد و با همان شام ساده که تهیه شده بود از آنها پذیرایی کرد.

حمید می گفت: شجاعت فقط در جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتوانی کار درستی را که خلاف رسم و رسوم غلط جا افتاده است، انجام بدهی.

** شهید «عبدالله میثمی»

میلاد پیامبر(ص) بود که مهریه را معین کردند، همان روز با هم با حضور اقوام یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم.

صیغه عقد را که خواندند، رفتیم با هم صحبت کنیم.

دیدم دنبال چیزی می گردد؛ گفت: اینجا یک مهر است؟

پرسیدم مهر برای چه؟ مگر نماز نخواندی؟

گفت: حالا تو یک مهر بده.

گفتم: تا نگویی برای چه می خواهی، نمی دهم.

می خواست نماز شکر بخواند که خدا در روز میلاد رسول الله(ص) به او همسر عطا کرده ! ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم.

اجتمام **1880 ** 1071

انتهای پیام /*

: ارتباط با سردبير
mail32 newsroom@irna.ir

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا